Sunday 1 May 2016

ماه مى يا مى ناب

ما اول ماه "مى" اومديم تورنتو. پنج روز بعدش همه ى درختا جوونه زدن و همه جا مثل بهشت شد. من هميشه ارديبهشت رو دوست داشتم. ايران هم كه بوديم هميشه ارديبهشتا مى رفتيم سفر. هشت ماهه حامله بودم و اين وسط، اسباب كشى و بچه و پيدا كردن بيمارستان و كلى داستاناى جديد. سوفى آخرين روز مى به دنيا اومد. بدم نميومد اسمش رو "مى" بذارم. هم ماه مي هم مى ناب. همون روزا كه تازه رسيده بوديم، نزديك خونه يه مووينگ سيل ديديم. دم در كلى مجله ى ريدر دايجست بود، مشغول مجله ها بوديم كه كم كم با خونواده اى كه صاحب خونه بودن آشنا شديم. يه خونواده ى ايتاليايي كه وسايل خونه ي پدرشون رو گذاشته بودن مووينگ سيل تا اين خونه ى قشنگ چند ميليون دلارى رو بفروشن. پسر خانواده خودش پدربزرگي بود. كل خونواده يه جور خاصى بودن. گرم و مهربون و شوخ طبع. همش داشتيم مى خنديديم. آخرش كه داشتيم خداحافظى مى كرديم پيرزنى كه عروس خانواده مى شد به من گفت يه دقيقه بيا تو اتاق. رفتم باهاش. با دستاش شونه هامو سفت نگه داشت، به شكمم اشاره اى كرد و پرسيد وقتى مى خواى بزايى كسي پيشت مياد؟ گفتم نه تنهام. گفت ببين من دخترمو پنجاه سال پيش به دنيا آوردم. يه نصيحتى مى كنم گوش كن. وقتى دارى بچتو به دنيا ميارى به هيچ كس و هيچ چيز فكر نكن، فقط تمركز كن رو خودت و بچه. داشت راست تو چشام نگاه مى كرد و نصيحتم مى كرد. شبيه خالم  شده بود. يهو ياد خاله كبوترم افتادم. انگار روبروم وايساده بود.