Thursday 9 June 2016

كاش جنگى نبود

خواب ديدم از يه ارتفاع خيلى زيادى گوشى موبايلم افتاد و من نتونستم بگيرمش. تو خواب صفحه ى گوشيم شكست. كنار آب بوديم. غروب بود. داشتيم به غروب آفتاب لب ساحل نگاه مى كرديم كه يك موشك به سمت ما اومد، موشك دور زد و چند بار روى دريا چرخ زد. من ترسيده بودم. پرسيدم اين موشكا براى چين؟ تو همون خواب گفتن جنگ شده. 
فرداش با سوفى رفتيم پياده روى. گوشى موبايل رو گذاشتم رو كالسكه تا جاى سوفى رو درست كنم. گوشى كه افتاد ياد خوابم افتادم. صفحه ش شكسته بود. 

پياز

يه دونه پياز دستش گرفته و بى خيالش نمى شه. پياز به دست از موانع رد مى شه، راه مى ره و از ارتفاعات بالا مى ره. 

Wednesday 8 June 2016

زندگى زيباست!

بچه كه بودم تولد گرفتن زياد باب نبود. يك بار مامانم تولد گرفت واسه من و خواهرم. هر دو خردادى بوديم. يه تولد واسه هر دومون گرفت. فقط دونفر اومدن تولدمون:)) امروز هم روز تولدم بود. فقط دو تا از دوستام تولدم رو يادشون بود. من تاريخ تولدم رو از فيس بوك برداشتم. از اين تبريك هاى مكانيكى از سر وظيفه خوشم نميومد. همين كار خودش رو كرد. آدم رو كل كره زمين تنها يك دوست خوب داشته باشه كافيه، بقيه فقط متريالن واسه ساعتاى مديتيشن.

Wednesday 1 June 2016

فصل مرگ و گيلاس

هيچ وقت باهاش كنار نيومدم. نه سالم بود كه انگار يهو بزرگ شدم. درخت گيلاس تازه ميوه داده بود. خواهرم هرشب قيزيل ننه رو بغل مى كرد و مى خوابيد. نيمه شب برادرم رو بيدار كرد و گفت ننه سرده. مامان بابا نبودن. تو خواب مرده بود. بعدازظهرش بسته سيگارش رو داده بود تا به مهمونا تعارف كنن. همه خنديده بودن. كور بود. دو تا چشم آبى داشت. هرگز نفهميدم رنگ واقعى چشماش چى بود. خلاصه كنم. مرد. اما از اون شب در من چيزى از جنس ترس زنده شد. بعد از مرگش هرگز تو اتاقى كه مى خوابيد تنها نمى موندم. يادمه يكبار پابرهنه از ترس، تا انتهاى كوچه دويدم. فكر مى كردم روحش اونجاست. نهم خرداد ماه بود. خرداد و گيلاس. بعد از اون خيليا مردن. اما من هنوز كه هنوزه نتونستم با اين داستان تموم شدن كنار بيام.