انگار زمان روى يك صفر گنده
مى رفت و مى آمد
ما گوسفندهاى ساكت و خاموشى بوديم
صبح به صبح دوشيده مى شديم
و از علفزارهاى تازه
برايمان قصه ها مى گفتند
زندگى روى يك دور مى چرخيد
هر بار
زنى روستايى در زير لايه هاى پيراهنش
دنبال دستمالى مى گشت
براى خيسى چشم هايش
و زنى در پشت ميزهاى سفيد
در صندلى چرخ دارش غرق مى شد
انگار ميان گندم زار خوابيده بودم
كه باد بيدارم كرد