Monday 31 October 2016

گندم زار

انگار زمان روى يك صفر گنده
مى رفت و مى آمد

ما گوسفندهاى ساكت و خاموشى بوديم
صبح به صبح دوشيده مى شديم
و از علفزارهاى تازه
برايمان قصه ها مى گفتند

زندگى روى يك دور مى چرخيد

هر بار 
زنى روستايى در زير لايه هاى پيراهنش
دنبال دستمالى مى گشت
براى خيسى چشم هايش
و زنى در پشت ميزهاى سفيد
در صندلى چرخ دارش غرق مى شد

انگار ميان گندم زار خوابيده بودم
كه باد بيدارم كرد

Monday 8 August 2016

مرضيه.ميم

اسمش مرضيه.ميم بود. راهنمايى بوديم و تازه برامون كلاس كامپيوتر گذاشته بودن. ما هر سه هم سرويسى بوديم. قرار بود بريم خونه مژگان كه مرضيه.ميم بهمون كامپيوتر ياد بده. الگوريتم سواپ رو مى خواست بهمون بگه. هرجورى توضيح مى داد ما نمى فهميديم. آخرش گفت بابا فكر كنين دو تا بطرى داريد، مى خواهيد محتوياتشو جابجا كنيد. خب يك بطري سوم به اسم تمپ تعريف مى كنيم، بطرى اول رو مى ريزيم تو تمپ، بطرى دوم رو تو بطرى اول، بطرى تمپ رو تو بطرى دوم. ما هى كلمه بطرى رو مى شنيديم و هى گيج تر مى شديم. هر دو با هم گفتيم بابا ميم جان بلد نيستى توضيح بدى بگو بلد نيستم. نمى دونم چرا آدم هرچقدر بچه تره بى رحم تره. ميم زد زير گريه و گفت من چى كار كنم شما نمى فهمين. 
هنوز موهاش يادمه. موهاى فرفرى با پف زياد. اون موهاى زياد با مقنعه ى سفت.  

احساس مسووليت

هر روز عصر آب پاش رو مى ده دستم واسش پر كنم. بعد مثل كوزت در حالى كه آب پاش رو كشون كشون تا اون سر بالكن مى بره، گلدونا رو دونه دونه آب مى ده، يه برگ ريحون مى كنه و مى خوره ولى به برگاى گوجه كارى نداره. خاك گلدونا رو برمى داره و مثل شعبده بازا به خاكا تو آسمون نگاه مى كنه و مى ريزتشون رو زمين. بعد دستشو مى كوبه رو آبى كه رو زمينه، باخاكا قاطيش مى كنه و مى خنده.

ويترين واقعى

داشت مى رفت تو ويترين مغازه كنار مانكن ها كه گرفتمش. دستم رو ول مى كنه مى ره سراغ قفسه ها.  آزادانه و بى خيال راه مى ره و مى دوه.

Thursday 9 June 2016

كاش جنگى نبود

خواب ديدم از يه ارتفاع خيلى زيادى گوشى موبايلم افتاد و من نتونستم بگيرمش. تو خواب صفحه ى گوشيم شكست. كنار آب بوديم. غروب بود. داشتيم به غروب آفتاب لب ساحل نگاه مى كرديم كه يك موشك به سمت ما اومد، موشك دور زد و چند بار روى دريا چرخ زد. من ترسيده بودم. پرسيدم اين موشكا براى چين؟ تو همون خواب گفتن جنگ شده. 
فرداش با سوفى رفتيم پياده روى. گوشى موبايل رو گذاشتم رو كالسكه تا جاى سوفى رو درست كنم. گوشى كه افتاد ياد خوابم افتادم. صفحه ش شكسته بود. 

پياز

يه دونه پياز دستش گرفته و بى خيالش نمى شه. پياز به دست از موانع رد مى شه، راه مى ره و از ارتفاعات بالا مى ره. 

Wednesday 8 June 2016

زندگى زيباست!

بچه كه بودم تولد گرفتن زياد باب نبود. يك بار مامانم تولد گرفت واسه من و خواهرم. هر دو خردادى بوديم. يه تولد واسه هر دومون گرفت. فقط دونفر اومدن تولدمون:)) امروز هم روز تولدم بود. فقط دو تا از دوستام تولدم رو يادشون بود. من تاريخ تولدم رو از فيس بوك برداشتم. از اين تبريك هاى مكانيكى از سر وظيفه خوشم نميومد. همين كار خودش رو كرد. آدم رو كل كره زمين تنها يك دوست خوب داشته باشه كافيه، بقيه فقط متريالن واسه ساعتاى مديتيشن.