Monday 25 April 2016

Ten tiny toes

امروز صبح كه از خواب پا شدم با خودم گفتم چه كاريه همش كار كار. تصميم گرفتم خيلى اهميتى ندم و استراحت كنم. از صبح تا نزديكى هاى ظهر ول گشتم و  رو تصميمم پافشارى كردم، نزديكاى ظهر كه شد، اول چند تا ظرفاى بزرگو شستم و مابقى رو گذاشتم ظرفشويى، غذاى بچه كه مرغ و سبزيجات بود رو سعى كردم بدم، نخورد، سيب زمينى براش درست كردم. عصرى بچه بغل هال رو يه نصفه جاروبرقى كشيدم، شيشه هاى مشرف به بالكن كه جاى انگشتاى بچه روش مونده بود رو با روزنامه پاك كردم. تمام سطوح ميزا رو دستمال كشيدم. باز بچه بغل چهار سرى لباس ريختم تو لباسشويى و خشك كن، تمام سطوح آشپزخونه رو تميز كردم،  بچه رو حموم كردم. براش كتاب "تن تاينى توز" رو خوندم.  شام بچه رو اون وسطا گذاشتم و لباسارو از خشك كن درآوردم. شام بچه رو دادم، شيرشم دادم و خوابوندمش. اون وسطا هم با دلى خوش داشتم دنبال كار مى گشتم.

Friday 22 April 2016

از مردگانى كه با ما دويده اند

امروز  كه رفته بودم پياده روى، از كنار قبرستون رد شدم. از بچگي، از كنار قبرستون كه رد مى شدم يه جورى مى شدم، شعرم ميومد. حتى از ذهنم گذشت جاى پارك برم قبرستون. ولى با بچه و كالسكه بى خيال شدم. روى سنگاى عمودى تنها يك اسم و فاميل نوشته شده بود. كالين، اسميت يه چيزايي شبيه اين. سنگ قبراى ما باصفاترن. گل و بوته و شعر و شاعرى.

سال سقوط

ايميل هام رو چك مى كنم. بالا پايين مى رم. تنها چند ايميل از بيبي سنتر يا اكسپكت دات كام يا از اين ايميل هاى تبليغاتي بى سروته. چي به روزمون اومده؟ 

Thursday 21 April 2016

كفش گشاد

فكر نمى كردم به اين زودى پا توى كفشم كند. امروز سعى مى كرد كفش هاى مرا بپوشد.

يواشكى

اين روزا تا چيز جالبى روى زمين مى بينه برش مى داره يواشكى قايمش مى كنه پشتش. تا مى فهمه من دارم نگاهش مى كنم دستشو رو مى كنه و مى خنده.