Tuesday 26 January 2016

افتاده بوديم از اصل

داشتم گردنبندمو مي بستم زنجير از دستم افتاد زمين. داشتيم مي رفتيم خونه ى دوستمون. يعني قرار بود اونا بيان زنگ زدن گفتن شما بيايد. با خودم فكر كردم بعدن برش مي دارم.  بعد فكر كردم نه يادم مى ره. خم شدم برش داشتم. همه ى اين فكرا چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. برگشتم رو تخت رو نگاه كردم. سوفى از روي تخت افتاده بود.  توى همين چند ثانيه. تا حالا انقدر گريه نكرده بود. من اما  تا حالا انقدر نترسيده بودم. دماغ باد كرده و خونى، لب ورم كرده و يك بچه ى ترسيده كه همه ى اعتمادشو به ما از دست داده بود. تهش به اورژانس و خوشي ختم شد. قبلش نيم ساعت طول كشيد تا مغز فرمان بده كليد پاركينگ كجاست.

Friday 15 January 2016

در ساعت شش صبح

ساعت يك ربع مونده به شيش پا مى‌‌شدم، سرم هنوز مثل تخم مرغ عسلى بسته نبسته مى‌‌رفتم زير دوش، بعد نوبت خشك كردن موها بود، شيش و سى درحالى‌‌كه پوستم مثل كرباس خشك و كشيده بود به ضرب و زور ماشينو از پاركينگ در مياوردم و پيش به سوى ترافيك انبوه همت. من تو ترافيكاى تهران بهترين موزيك‌‌هاى زندگيم رو گوش دادم. توى راه آينه رو پايين مى دادم و سرخاب سفيدابى مى‌‌زدم. چشمامو هميشه ول مى‌‌كردم. مى‌‌ذاشتم خودشون باشن، خيلى كه بهشون توجه مى‌‌كردم غريبه مى‌‌شدن. ساعت هفت صبح مى‌‌رسيدم. در بهترين حالت تا پنج عصر كار، بعد ورزش، يه خريد ميوه اى چيزى سر راه و باز همت. برگشتنا يك ساعت و نيم در همت. بيخود نيست نصف خاطرات من از تهران به كابين ماشين ختم مى‌‌شه. به پيچيدن سر چهارراه‌‌ها. اصلن خاطرات عجيبى از چراغ قرمزا دارم يا ورودى هاى اتوبان كه همه داريم به هم فحش مى‌‌ديم.
الان داستان يك چيز ديگه ست. آدم وقتى جايى شهرش مى‌‌شه، اگه بشه، كه نقشه‌‌ى شهرو ياد بگيره، خيابوناشو بلد باشه. اتوبانا و چهارراهاشو بلد باشه. بتونه بى‌‌دست رانندگى كنه.


Thursday 14 January 2016

كوه و كودك

من اون بالام. در حالى كه دارم دست و پام رو مدل اسكى كردن تكون مى دم از اون بالا همه چيز رو مى بينم. سوفى روى مت بازيش نشسته و مشغول بازيه. اعداد رو از مت در مياره و مي كنه تو دهنش. من از اون بالا  با صداي بلند دم و بازدم مى كنم. تا به بازدم مى رسم فكر مي كنه دارم سوت مى زنم، خوشحال مى شه و مى خنده. 
فرداش ديگه نشسته نيست. از حالت نشستن به خزيدن. مثل يكى از آساناهاى يوگاست. موفق مى شه از نشستن به خزيدن برسه. ولي فرداش بهتره.  از اون بالا مي بينم يك نفر داره به سرعت روي زمين مى خزه تا خودش رو برسونه به بسته ى دستمال كاغذى. از بالا ديدن خيلى فرق داره. اون موقع ها كه كوه مى رفتم ديدن تهران از بالا خيلى فرق داشت. تهران از بالا مثل بچه ت دوست داشتنى مى شد. مى تونستى با يك نگاه، با يك كادر تو ذهنت نگهش دارى. توى مهاجرت بايد آدم حواسش باشه جايى كه مى ره كوه هم داشته باشه. 

سلام خواهم كرد

بعد از مدت ها مي خوام بنويسم.
سوفى الان هفت ماه و نيم شه. تو اين ماه‌‌ ها خيلى چيزها اطراف من عوض شد. شهر جديد، خونه جديد، كار جديد، بچه. اما كلى كه نگاه مى كنم در من چيزى عوض نشده . همون آدم سابق كه از سايه ها تو تاريكى مى ترسه.