Tuesday 26 January 2016

افتاده بوديم از اصل

داشتم گردنبندمو مي بستم زنجير از دستم افتاد زمين. داشتيم مي رفتيم خونه ى دوستمون. يعني قرار بود اونا بيان زنگ زدن گفتن شما بيايد. با خودم فكر كردم بعدن برش مي دارم.  بعد فكر كردم نه يادم مى ره. خم شدم برش داشتم. همه ى اين فكرا چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. برگشتم رو تخت رو نگاه كردم. سوفى از روي تخت افتاده بود.  توى همين چند ثانيه. تا حالا انقدر گريه نكرده بود. من اما  تا حالا انقدر نترسيده بودم. دماغ باد كرده و خونى، لب ورم كرده و يك بچه ى ترسيده كه همه ى اعتمادشو به ما از دست داده بود. تهش به اورژانس و خوشي ختم شد. قبلش نيم ساعت طول كشيد تا مغز فرمان بده كليد پاركينگ كجاست.

No comments:

Post a Comment