Thursday 14 January 2016

كوه و كودك

من اون بالام. در حالى كه دارم دست و پام رو مدل اسكى كردن تكون مى دم از اون بالا همه چيز رو مى بينم. سوفى روى مت بازيش نشسته و مشغول بازيه. اعداد رو از مت در مياره و مي كنه تو دهنش. من از اون بالا  با صداي بلند دم و بازدم مى كنم. تا به بازدم مى رسم فكر مي كنه دارم سوت مى زنم، خوشحال مى شه و مى خنده. 
فرداش ديگه نشسته نيست. از حالت نشستن به خزيدن. مثل يكى از آساناهاى يوگاست. موفق مى شه از نشستن به خزيدن برسه. ولي فرداش بهتره.  از اون بالا مي بينم يك نفر داره به سرعت روي زمين مى خزه تا خودش رو برسونه به بسته ى دستمال كاغذى. از بالا ديدن خيلى فرق داره. اون موقع ها كه كوه مى رفتم ديدن تهران از بالا خيلى فرق داشت. تهران از بالا مثل بچه ت دوست داشتنى مى شد. مى تونستى با يك نگاه، با يك كادر تو ذهنت نگهش دارى. توى مهاجرت بايد آدم حواسش باشه جايى كه مى ره كوه هم داشته باشه. 

No comments:

Post a Comment