Friday 15 January 2016

در ساعت شش صبح

ساعت يك ربع مونده به شيش پا مى‌‌شدم، سرم هنوز مثل تخم مرغ عسلى بسته نبسته مى‌‌رفتم زير دوش، بعد نوبت خشك كردن موها بود، شيش و سى درحالى‌‌كه پوستم مثل كرباس خشك و كشيده بود به ضرب و زور ماشينو از پاركينگ در مياوردم و پيش به سوى ترافيك انبوه همت. من تو ترافيكاى تهران بهترين موزيك‌‌هاى زندگيم رو گوش دادم. توى راه آينه رو پايين مى دادم و سرخاب سفيدابى مى‌‌زدم. چشمامو هميشه ول مى‌‌كردم. مى‌‌ذاشتم خودشون باشن، خيلى كه بهشون توجه مى‌‌كردم غريبه مى‌‌شدن. ساعت هفت صبح مى‌‌رسيدم. در بهترين حالت تا پنج عصر كار، بعد ورزش، يه خريد ميوه اى چيزى سر راه و باز همت. برگشتنا يك ساعت و نيم در همت. بيخود نيست نصف خاطرات من از تهران به كابين ماشين ختم مى‌‌شه. به پيچيدن سر چهارراه‌‌ها. اصلن خاطرات عجيبى از چراغ قرمزا دارم يا ورودى هاى اتوبان كه همه داريم به هم فحش مى‌‌ديم.
الان داستان يك چيز ديگه ست. آدم وقتى جايى شهرش مى‌‌شه، اگه بشه، كه نقشه‌‌ى شهرو ياد بگيره، خيابوناشو بلد باشه. اتوبانا و چهارراهاشو بلد باشه. بتونه بى‌‌دست رانندگى كنه.


No comments:

Post a Comment