Wednesday 1 June 2016

فصل مرگ و گيلاس

هيچ وقت باهاش كنار نيومدم. نه سالم بود كه انگار يهو بزرگ شدم. درخت گيلاس تازه ميوه داده بود. خواهرم هرشب قيزيل ننه رو بغل مى كرد و مى خوابيد. نيمه شب برادرم رو بيدار كرد و گفت ننه سرده. مامان بابا نبودن. تو خواب مرده بود. بعدازظهرش بسته سيگارش رو داده بود تا به مهمونا تعارف كنن. همه خنديده بودن. كور بود. دو تا چشم آبى داشت. هرگز نفهميدم رنگ واقعى چشماش چى بود. خلاصه كنم. مرد. اما از اون شب در من چيزى از جنس ترس زنده شد. بعد از مرگش هرگز تو اتاقى كه مى خوابيد تنها نمى موندم. يادمه يكبار پابرهنه از ترس، تا انتهاى كوچه دويدم. فكر مى كردم روحش اونجاست. نهم خرداد ماه بود. خرداد و گيلاس. بعد از اون خيليا مردن. اما من هنوز كه هنوزه نتونستم با اين داستان تموم شدن كنار بيام.

No comments:

Post a Comment